سلام فندق مامان
عزیزم من دیشب هم امدم پیشت ولی نتونستم چیزی برات بنویسم دیشب هم نگران بودم و هم دلم گرفته بود دیروز با بابا حمید رفتیم بیرون موقع رفتن اتوبوس این قدر شلوغ بود که نگو یه مامانی هم تو اتوبوس بود تو دلش نی نی داشت تا دیدمش یاد خودم و خودت و دوست های گلت افتادم خلاصه چون خیلی خسته بودم و هوا گرم بود با بابایی رفتیم رستوران ترمه تو میدون ولیعصر یه چیزی بخوریم یهو بابایی گفت کیف پول و عابر بانکشو جا گذاشته محل کارش هر دو مون نگران شدیم آخه کل پولامونو گذاشته بودیم اونجا شب بابایی یه سری زد اونجا که برشون داره دید نیستن داشتیم دیوونه می شدیم مامانی . بابایی که این قدر بی حوصله بود با من که حرف نزد هیچ شام نخورده خوابش برد ولی خدا ...
نویسنده :
مامان و بابا
9:52